بعد از آن روز دیگر او را خندان ندیدند. به او میگفتند: «سلطانِ شوخی.» اما خودش از همین مینالید که: ...
دخترک ساکت به ستون خانه عمه مادری اش تکیه زده و با چشمان مشکی درشت اش به نقطه ای خیره شده است گویی ت...
انگار یک چیزی مثل سوزن از پشت پلک های بسته اش چشمش را آزار می داد .جابجا شد و چشم هایش را آرام باز ...
آرزوی همیشگی ام بود ،سپر بودن ، سپر شدن و سپر ماندن ظهر آن روز پس از نماز با سیزدهمین تیر به آرزویم...
ویرایش متن قبلی داستان بوی بهشت، متن تصحیح شده به شرح ذیل می باشد: این چهارمین باری بود بهش زنگ ...
تازه نامزد شده بودیم و هنوز یخمان آب نشده بود. اولین بارم بود که شام را مهمان خانواده نامزدم بودم. ک...
در روزهای گرم تابستان همه اهل خانه در تکاپو و جنب و جوش تدارکات مجلس عقد داداشم بودند.یک صبح به همرا...
ایستادهام سینی چای را میان عشاق سیاهپوشش بچرخانم.زنها مثل استکانها پهلوبهپهلوی هم،گرم،نشستهاند.ن...
مهتاب مسئول راهنمایی، خوشآمدگویی مشتریان و منشیِ سالن بود، او پالتوی پوستِ طوسی رنگِ خانم علایی ...