شامگاه، پیرمرد خسته با غمی نهفته در چشمانش و دلی شکسته از نبود همدردی برای غمش وارد خانه اش شد.ب...
مامان میگه: همین حوالی نزدیکای اذان ظهر بود که به دنیا اومدی و ته تغاری خونمون شدی. پرسیدم کدوم بیم...
... گروه سازها را زمین گذاشتند . تماشا گران بلند شده و پای بر زمین کوبیدند . سرگردان و گیج از ص...
گوشهایش داغ شده بود، دستهایش میلرزید، رضا گفت معلم، علی گفت مهندسِ ساختمان، بعد از بابک و سعید نو...
تلفن زنگ خورد. یک زنگ. دو زنگ. کسی جرأت نمیکرد به سمت تلفن برود. ده روز میشد که از بهنام خبری نداش...
گفت:"غلط نکنم از وایتکس مرده! در خیالم آوردم که با چه مشقتی دنبال ظرف وایتکس گشته و وقتی پیدایش کرد...
آتش زبانه میکشید، صدای پیچیده در سرش، بلندتر شده بود: _ برو... تا جایی که میتونی، آتیشو خاموش کن،...
هر شب با قصه ای خوابش می برد. اما این قصه بیدارش کرد. ...
ایستاده بود قعر بیابان. گذرگاه. چراغ را بالا گرفت و نور پاشید به آسمان. بعد شش ماه. ...