عبا را پهن کرد. با دستانِ لرزان، هر قطعه را به دقت کنار قطعهی دیگر میچید. سرش را با نگرانی، به جست...
به چپ و راست تکان میخوردند. ناآرام بودند و هیجانزده. - دستش را که کاسه کرد خودت را بینداز داخلش. ...
میترسید در چشم کسی نگاه کند. پشیمان، اندوهگین و غمزده مینمود. با خود میگفت: «اصلا چرا برگشتم؟ چر...
پسر کوچولو دست تاول زده اش را جلو آورد و به مادر نشان داد: _مامان چرا روی دستم چادر زدن؟! مادر گفت...
آن قلمو را به من بده رنگ را هم بده ممنون. جلوتر نیا! می خواهم تورا در آغوش بکشم!...
دسته علم بر دوش نه شب کوچه به کوچه گشتند. رزم نامه خواندند و یاریگر طلبیدند. ظهر دهم آماده نبرد ب...
گریزِ ناگزیر چند مرد درشت هیکل سریع خودشان را به منبر رساندند تا برای جمع کردن دانه های تسبیح کمک...
بزرگواری داشت چراغ قرمز را رد می کرد که موتوری از پیاده رو پیچید جلویش. - بی شعورِ آ... ...
تا کی شب میلاد تو باشد؛ تو نباشی...؟!...