از سالی که راهیان نور راه افتاد، من هم افتادم توی بیابانهای شلمچه. میگویند احمدِ من رویِ همین خاک ...
روی سنگ قبر خاکستری رنگ، عکس رنگی از متوفی حک کرده بودند. سنگ را روی موتور بین خودشان گذاشته بودند....
نوک کفشها را، جفت کرده، به پایهی بخاری نفتی علاءالدین زردرنگی تکیه داده بود. جورابها را کمی چلاند...
تازه زنگ خورده بود. موبایلم را نگاه کردم. فاطمه پیغام گذاشته بود. - سر راه، خیارسبز بگیر، سالاد شی...
سوار تاکسی شدیم. از حرم که به سمت مسافرخانه میرفتیم، عکسها را نگاه میکردیم. - این عکس خوب شده. ...
پیش چشم مادری، کودک گرسنه جان دهد! روضه آب و رباب است، یالثارات الحسین زینب گلستانی...
#بعدازظهر_یک_روز_تابستانی #داستانک نویسنده: زینب گلستانی بعدازظهر یک روز تابستانی، که بوی م...
نوحة نوح خسته و عرقریزان وارد خانه شد. کولهبار رنج و اندوهش در خانه سنگینتر شد. بدزبانیهای همسر...
پایان خاصّ همیشه دوست داشت بهترین باشد. خاص باشد. تک باشد. تا جایی که دستش میرسید این کار را کرد. ...