پیرزن به پایش افتاد که «نزن، تو را به حضرت عباس، نزن» مانده بود چه کار کند. اگر شمشیرش را فرود می آورد، چه می شد؟ مردم چه می گفتند؟ نمی گفتند قسم حضرت عباس را پشت گوش انداخت؟ غضب خدا را چه کار می کرد؟ شمشیر را پایین نیاورده سنگ می شد لابد.
نگاهش را از پیرزن دزدید و چشم انداخت به پیکر غرقه به خون اباعبدالله. چهل سال پیش پدرش نذر کرده بود، از زندان آزاد شود، در هر کوچه این شهر، لااقل یک بار چراغ تعزیه را روشن کند. این چراغ خاموش نشده بود، حتی بعد از پدرش که هیچ کس راضی نمی شد نقش شمر را بازی کند و او مانده بود و این شمشیر بیچاره که قسمتش از زندگی، زخم زدن به سیدالشهدا بود و لعنت مردم.
اگر به حرف پیرزن گوش کند، تعزیه چه می شود؟ لطف تعزیه به آخرش است. اگر امام را نکشد، مردم دلخور می شوند. سکه یک پول می شود. تصمیمش را گرفت. شمشیر را در هوا چرخاند و پایین آورد که صدای الله اکبر موذن بلند شد. پیرزن روی برف ها افتاده بود و شمشیر شمر کنارش.
پدر وصیت کرده بود موقع نماز، تعزیه را تعطیل کنند.