از تمام شیرینی ها امتحان میکرد و از پدرش خواست تا از هر کدام آنها برایش بخرد. پدر بی چون و چرا و با خوشرویی پذیرفت. مشغول خوردن شیرینی بود که صدایی گفت: علی، علی! پاشو. وقت خوابیدن نیست. بریم هزارتا کار داریم.
علی چشمانش را باز کرد و خود را روی صندلی روبروی یک قنادی دید. درون قنادی پدر و پسری مشغول خرید کیک تولد بودند.
بسته فال هایش را برداشت و به سمت چهارراه رفت..!