بچهها نشسته بودند توی قایق وسط دریاچه و از آنجا برای مرد دست تکان میدادند.
مرد تکیه زده بود به پشتی نیمکت فلزی. دستهایش را جلو سینه در هم گره کرده بود و از پشت عینک دودی زل زده بود به مرد قایقران.
مرد قایقران کلاه لبهدار حصیری سرش بود. آرام به جلو و عقب خم و راست میشد و پاروها را در آب دریاچه حرکت میداد.
نسیم آرامش دریاچه را به هم میزد. امواج کوچک خود را تا لب دریاچه سر میدادند و آب را به صخرههای کنار دریاچه میپاشیدند.
از کنار تخته سنگها سایهای کشیده روی زمین افتاد. صدای آواز ملایمی با نسیم در هم آمیخت. ازپشت چنارهای بلند کنار دریاچه زنی نمایان شد.
زن بلوز دوبر چاکدار سرخ و دامن بلند مغزپستهای پوشیده بود. روسری حاشیهدار سیاه با گلهای درشت سرخابی و برگهای سبز چمنی روی سرش رها بود و دو گیسوی قهوهای بلند از دو طرف روی شانههایش تاب میخورد.
به مرد نزدیک شد. زیرچشمی به او نگاه کرد. چرخی به دامن بلند و چیندارش داد و پرسید:
- میخوای فالت رو بگیروم؟
مرد بدون اینکه به زن نگاه کند گفت: نه.
زن یک قدم جلوتر رفت: خوب فال میگیروم. کار بلدم. بذار فالت رو بگیروم.
مرد پاسخ نداد. زن یک قدم دیگر جلو رفت و در تیررس نگاه مرد ایستاد.
- چند تا نشونی میدم اگر غلط بود از همی راهی که اومدم بر میگردم.
و دستش را عقب برد و با انگشتهای کشیدهاش راه آمده را نشانه گرفت. بعد گردنش را به سمت مرد کج کرد:
- اگر درست بود بزار فالت رو بگیروم.
مرد عینکش را برداشت و به صورت زن نگاه کرد.
زن لبخند زد. خم شد و زل زد به چهره مرد:
- بچه داری ولی زن نداری.
مرد روی نیمکت جابهجا شد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت.
زن خیره شد به چشم های مرد:
- عاشق قرمه سبزی هستی.
مرد یک دستش را روی لبه پشتی نیمکت گذاشت و گفت:
- عجب!
زن خندید. با دامنش چرخی زد و روی نیمکت کنار مرد نشست.
- ها دیدی درست گفتم. حالا دستت بده تا فالت بگیروم.
مرد پوزخند زد و کف دستش را به طرف زن گرفت.
زن چشمهایش را ریز کرد، سرش را جلو برد و به دست پر از خط و خطوط مرد نگاه کرد.
- دو تا بچه داری.
سر و صدای خنده و شادی بچهها ازآن سوی دریاچه میآمد. هنوز برای مرد دست تکان میدادند.
- میخوای بری سفر. بچه هات هم ببری.
مرد به سمت زن چرخید. صاف نشست رو به روی او. گفت:
- خب بعد؟
زن نفس عمیقی کشید و دوباره به کف دست مرد خیره شد.
- اونجا کار و بارت خوبه. بچههات هم شکر خدا سر و سامان دارن. زن میگیری. اون هم نه این جایی ... خارجی ... مو بور ...
زن ساکت شد و ابروهای پهنش را در هم گره کرد. صورتش را نزدیک دست مرد برد. سر و سینهاش چند بار جلو و دوباره به عقب جابهجا شدند.
مرد گفت:
- خب چی شد؟ بگو.
زن آب دهانش را با صدا قورت داد. گفت:
- می خوای نگم؟
مرد پرسید:
- چرا ؟
زن از روی نیمکت بلند شد.
- من می رم. پول هم نمیخوام. هر چی گفتم حلالت باشه.
مرد جابهجا شد. پرسید:
- کجا بری؟ بگو ببینم چی دیدی؟
زن چیزی نگفت و دوباره نشست کنار مرد. مرد کف دستش را بالا آورد و دوباره جلو صورت زن گرفت.
- خب حالا حواستو جمع کن و با دقت بگو ببینم چی به چیه؟
زن گفت: اگه بگم، ناراحت میشی، غصهات میگیره!
مرد گفت: نه، بگو. خیالت راحت. مزدت هم محفوظه.
زن زل زد به چشم های مرد: زبونم لال شه ... مرگ میاد سراغت. تو دیار غربت میمیری. زن موبور خارجیت هم هر چی دار و ندارته بر میداره، میره شوور جدید میکنه، بچه هات هم بیرون میکنه. آواره غربت میشن.
مرد خندید. به کف دستش نگاه کرد.
- یعنی همه اینایی که گفتی کف دست من نوشته؟
زن اشاره کرد به کف دست مرد.
- این خط رو ببین. میرسه به دو راهی. از این راه که بری می شه سفر. سفر دور. اولش خط پررنگه. ببین چه عمقی داره. یعنی آغازش خوبه. وضع خوب، پول و پله، خونه و زندگی، زن خوشکل، اووووه هر چی دلت بخواد. دنیای نعمت. ولی بعد خطه یکهو قطع میشه. یعنی مرگ و تمام. این خط کوچیکا هم ببین، طفل معصومات هستن که ویلون و سیلون غربت میشن.
مرد به دریاچه نگاه کرد. بچه ها را ندید. همه جا ساکت بود. ایستاد. دستش را حایل چشمهایش کرد. چند قدم جلو رفت تا نزدیک دریاچه. پسری تنها روی سکوی قایق کوچکی روی آب دراز کشیده بود. مرد دوید. دستش را به لبه نردهها گرفت، گردن کشید و روی انگشتان پایش بلند شد. از پشت تخته سنگهای آن سوی دریاچه اول کلاه حصیری مرد قایقران و بعد صورت بچهها نمایان شد. از لبه قایق خم شده بودند روی دریاچه و ماهیها را نگاه میکردند.
زن نفس عمیقی کشید. زل زد به دریاچه و گفت:
- چه سرنوشتی داری مرد!
مرد برگشت و روی نیمکت کنار زن نشست. به کف دستهایش خیره شد. ناگهان پرسید:
- راستی گفتی دو راهی؟!
زن نگاهش را از دریاچه به سمت مرد چرخاند: ها. دو راهی. گفتم اگه از ای راه بری ...
مرد حرفش را برید:
- خب ...خب اون راه چی؟ اون به کجا ختم می شه؟
و دوباره کف دست هایش را جلو صورت زن گرفت.
چشمهای زن ریز شد و خیره کف دستهای مرد را کاوید. گفت: خب این بد نیست.
مرد پرسید: بگو ببینم چی به چیه؟
زن گفت: خو ای دیگه سفر نیس. اولش کم عمقه. شیار نداره. کم رنگه. ولی هر چی بری جلوتر پر رنگتر میشه. ببین ای خطشه، همیطور تا پشت دستت کشیده شده.
مرد پرسید: بچهها! بچهها چی؟
زن اشاره کرد به کف دست مرد و گفت: این خط رو ببین. مثل گیس مو سه تا رشته به هم بافته شده. این رشته که وسطه بچهها هستن. این شیار داره تویی. این یکی هم زنته.
مرد به زن نگاه کرد.
- زنم؟ تو که گفتی زن ندارم.
زن چشم دوخت به دریاچه:
- پیداش کن. برش گردون. ببین چطور دور رشته تو و بچهها پیچیده. خوب و بد، تا آخرش هم باهات میمونه.
مرد نفس عمیقی کشید و تکیه زد به پشتی نیمکت و دستهایش را روی سینه قلاب کرد.
زن گفت: دوستش داری ولی لج بازی. غرور داری.
مرد پرسید: این هم که گفتی کف دستم نوشته بود؟
زن سرش را تکان داد: ای تو پیشونی نوشتته.
مرد دست کشید به پیشانیش.
مرد کلاه حصیری بچهها را از قایق پیاده کرد. بچهها از کنار نردهها گذشتند و پر سرو صدا دویدند سمت پدرشان.
زن از روی نیمکت بلند شد. مرد خم شد دستش را در جیب پشت شلوارش فرو برد. کیف کوچکی در آورد و چند تا اسکناس از لای آن بیرون کشید و گرفت طرف زن. زن خندید. پولها را گرفت. گوشه روسریش را باز کرد اسکناسها را لای تای روسری گذاشت و دورش را گره زد.
گفت: چشم انتظارته. بچههات هم دلتنگش هستن. برو پی زنت.
زن راه افتاد و صدای آواز ملایمش لای پیچ و خم درختهای چنار کنار رودخانه گم شد.
مرد لبخند زد و آغوشش را به روی بچهها گشود.
فالگیر از ردیف درختها گذشت و از کنار تخته سنگهای حاشیه دریاچه رد شد. چند متر آن طرفتر پشت سرش را نگاه کرد و نشست لب پاشویه استخر میان بوستان. دستش را در آب استخر شست. کاسه دستش را پرآب کرد و پاشید به سر و صورتش. چشم گرداند و دور و برش را پایید. بلند شد. از چمنزار دور نردههای استخر گذشت. از کنار پسرک بادبادک فروش رد شد. پل چوبی روی مرداب را رد کرد. چرخی به دامن چین دارش داد و پیچید طرف آخرین نیمکت فلزی پشت پرچینها. رفت سمت زنی که نشسته بود روی نیمکت. دست هایش را در هم گره کرده بود و از پشت عینک آفتابی به ساعت روی مچ دستش نگاه میکرد.
زن همین که فالگیر را دید از جا بلند شد و به طرف او دوید. عینکش را برداشت. دستهای فالگیر را گرفت و زل زد به چشمهای او. فالگیر ایستاد و خیره شد به چشمهای زن. قدمی به عقب برداشت و دست در دست های زن چرخی زد و در چشمهای او خندید.