دلار و طلا کشیده بالا


دلار و طلا کشیده بالا
نویسنده : سمیه شکیباجو
امتیاز اعضاء : 35
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

به نام خدا                               

دلار و طلا کشیده بالا                                           

دم دمای غروب جمعه ،دلم گرفته بود .انگار کسی با تمام نیرو قلبم را در مشتش می فشرد.
ضربان قلبم تند می زد.انگار می خواست ازسینه بیرون بزند. صورتم بی حس شده و دست چپم دوباره درد گرفته بود. 
پاهای گوشتی ام بی حس و تحمل وزن اضافه ام را نداشت. به سختی از روی مبل فیلی رنگ وسط پذیرایی بلند شدم و از راهروی باریک کنار آشپزخانه خودم را به حمام رساندم. کاشی های آبی، صدای شر شر آب وسکوت از آن 4 دیواری کوچک برایم  پناهگاه امنی ساخته بود. سبد آبی رخت چرکها پر شده بود. لباسشویی قدیمی ام چندوقتی بود خوب کار نمی کرد .به بهانه شستن لباسها به آنجا خزیدم. 
روی صندلی کرم ،قهوه ای پلاستیکی نشستم. ‌قژی صدا داد .
لباسها را یکی یکی در تشت قرمز دسته دار قدیمی ریختم و شروع کردم به چنگ زدن. صدای صاحب خانه توی حفره گوشم مثل گرد باد پیچید. 
_خدا شاهده همین خونه 50 متری رو نمی تونی با دو برابر این قیمت که نشستی پیدا کنی... دلار و طلا کشیده بالا. 
دلم می خواست یقه چرک پیراهن سفیدش را بگیرم وبگوییم. 
_کشیده که کشیده مردک... من دو ماه دیگه وقت دارم. 
با حرص رخت ها را کف تشت می کوبم. کف به صورت وموهایم می پاشد. 
... 
ُتفم مانند کف روی صورت گرد وسبزه صاحب تالار می نشیند. 
_از خدا بترس مردک... من دوتا بچه دارم. با انگشت اشاره تف را از صورت گوشتالویش بر می‌دارد.با کمک شصتش بهم می مالد. چندشم می شود. به سرامیک های براق زل می زنم. 
_خوشگله همین که گفتم، یه سفر دو روزه می ریم شمال یا کار بی کار. 
چشمم روی ظرف های چینی سفید با خطوط نازک طلایی کثیف رژه می رود. لبم را آنقدر به دندان گرفته ام که دهانم پر از طعم شور وزنگ زده خون می شود. 
.... 
خون روی کف سفید راه می گیرد. ترک دستم می سوزد. 
زیر لب  نا خود آگاه زمزمه می کنم. _هرگز ،هرگز ،هرگز ،بی تو نمی خندم 
حس می کنم صدای عمه از گلوی من بیرون می آید.دو سال پیش را به یاد می آورم. خبر رسید که عمه فشارش بالا رفته 
سراسیمه خودم را به منزل قدیمی عمه در کوچه بیست متری شاداباد رساندم .
زنگ در آهنی که رنگش از قهوه‌ای به سرخ تغییر کرده بود را زدم. پسرعمه از پنجره سرک کشید. 
_کلید می اندازم پایین
کلید را  به زور در قفل کهنه چرخاندم. نفهمیدم چطور خودم را ازپله ها به طبقه دوم رساندم ‌.در چوبی اتاق را زدم. عروس لاغر و نحیف  عمه در را بازکرد. 
_ چی شده ؟
بغض امانش نداد. 
پسر عمه گفت:
مثل همیشه به بهانه لباس شستن رفت حموم 
... 
حمام پر از بخار شده بود. یقه پیراهن نخی ام از اشک خیس شده بود. دوباره صدای عمه بلند شد. 
_خدا خدا خدایا... ،اگر به کام من، جهان نگردانی... جهان بسوزانم .....هرگز هرگز هرگز...
بلند می شوم. با دست کفی آیینه را پاک می کنم. عمه با آن موهای پر پشت سیاه وچشم های درشتش به من خیره مانده، 
پنجه ام را روی صورتش می گذارم. 
_قربونت برم چرا هر چی ارث بد بود به ما رسید... انتخاب آدم اشتباه...نداری... کوفت... مرض... 
با صدای ضربه ای که به در حمام خورد،به خود آمدم. دخترم بلند گفت:
_مامان چرا دیگه بیرون نمیای؟ 
پسرم دادکشید:
نهار چی داریم؟

سمیه شکیباجو

نظرات

ارسال
تازه ها
سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

لیلا طاهری نژاد

کادوی تولد

فرزانه فراهانی

اربا اربا

مونا سادات خضرائی

معجزه

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی