او عاشق کیک بود ، هر روز از نزدیک ترین مغازهش شیرینی میخرید ، و بعد از اون ، از جلوی یه شیرینی سرا رد میشد ، کیک های اون مغازه توی ویترین میدرخشیدند . او وقتی میخوابید خواب اون کیک ها رو میدید ، وقتی بیدار میشد ، میخواست از اون شیرینی سرا بخره ولی همیشه یادش میرفت .
یه روز کیک خریده بود طبق معمول و از اونجا رد شد ، به خونه اش رفت ، وقتی به خونهاش رسید با خودش فکر کرد ، اون روز ، روال معمولش رو فراموش کرد و از خونهاش رفت به اون شیرینی سرا ، و کیکهایی رو که همیشه میخواست رو خرید ، و از اون به بعد همیشه از اونجا کیک گرفت .