آخرین پرواز
ـ وقتی خواست بره اومدیم همین کافه، رو همین صندلی نشسته بود روبهروم، نمیدونستم چهطور بهش بگم، میترسیدم همه چی رو تموم کنه و دیگه برنگرده. از اول گفته بود نمیخوام، بهش گفتم: «آزاد، میخوام یه خبری بهت بدم که میدونم دیوونه میشی.»
فقط نگام کرد، صورتم رو بردم جلو، آهسته گفتم: «من حاملهم!»
چشاش برق زد، طوری از رو صندلی بلند شد که صندلی افتاد، مثل دیوونهها داد زد:
«آخ خداااا!»
صاحب کافه اومد جلو، گفت: «مشکلی پیش اومده آقا؟»
بابک بغلش کرد، گفت: «مشکل چیه آقا؟ من دارم بابا میشم، تموم این میزها مهمون منن.»
این اشکای مسخره نمیذارن حرفمو بزنم… آره عزیزم، اون روز آخرین دیدار منو بابات بود و سقوط اون پرواز لعنتی، آزاد رو از من گرفت…
مژگان مظفری