دختری با بارانی سبز


دختری با بارانی سبز
نویسنده : مژگان مظفری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.


«لطفا قهوه اسپرسو.»
کافه‌چی سفارشش را نوشت و از کنارش گذشت. دوباره به تصمیم‌هاش فکر کرد، تمامش کند یا ادامه دهد. بی‌اختیار نگاهش دورتادور کافه چرخید و نگاهش روی دختری با بارانی سبز ثابت ماند و نگاهشان گره خورد توی هم. یاد زنش افتاد، برای اولین‌بار او را با بارانی سبز دیده بود. آن روز پر از شور و هیجان بود و امروز سرد و بی‌روح. بعد از چند سال زندگی حالا سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند و می‌خواستند زندگی مشترک‌شان را تمام کنند.
کافه‌چی قهوه را جلوی دستش گذاشت. فنجان را برداشت. عادت داشت داغ بخورد. مزه مزه‌اش کرد و بی‌اختیار نگاهش رفت به میز کنار پنجره و پیوند خورد به نگاه دختر. با لبخند دختر حس خوبی بهش دست داد. تا قهوه‌اش را تمام کرد مدام با دختر چشم تو چشم می‌شد. بالاخره تصمیم‌اش را گرفت. حلقه‌اش را از انگشت درآورد و گذاشت توی کیفش. با خودش گفت: «یه شانس دیگه به دلم می‌دم.»
و رفت سمت میز کنار پنجره، گفت: «اجازه‌س؟»
دختر لبخند زد و با دست اشاره کرد بنشیند.
مژگان مظفری

نظرات

ارسال
تازه ها
سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

لیلا طاهری نژاد

کادوی تولد

فرزانه فراهانی

اربا اربا

مونا سادات خضرائی

معجزه

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی