«لطفا قهوه اسپرسو.»
کافهچی سفارشش را نوشت و از کنارش گذشت. دوباره به تصمیمهاش فکر کرد، تمامش کند یا ادامه دهد. بیاختیار نگاهش دورتادور کافه چرخید و نگاهش روی دختری با بارانی سبز ثابت ماند و نگاهشان گره خورد توی هم. یاد زنش افتاد، برای اولینبار او را با بارانی سبز دیده بود. آن روز پر از شور و هیجان بود و امروز سرد و بیروح. بعد از چند سال زندگی حالا سایهی هم را با تیر میزدند و میخواستند زندگی مشترکشان را تمام کنند.
کافهچی قهوه را جلوی دستش گذاشت. فنجان را برداشت. عادت داشت داغ بخورد. مزه مزهاش کرد و بیاختیار نگاهش رفت به میز کنار پنجره و پیوند خورد به نگاه دختر. با لبخند دختر حس خوبی بهش دست داد. تا قهوهاش را تمام کرد مدام با دختر چشم تو چشم میشد. بالاخره تصمیماش را گرفت. حلقهاش را از انگشت درآورد و گذاشت توی کیفش. با خودش گفت: «یه شانس دیگه به دلم میدم.»
و رفت سمت میز کنار پنجره، گفت: «اجازهس؟»
دختر لبخند زد و با دست اشاره کرد بنشیند.
مژگان مظفری